چند روز پیش وقتی داشتم باتفاق خانواده ام از منزل پدری به قم مراجعت می کردم توفیقی داشتم تا به زیارت قبور شهدا و از جمله آنها به زیارت مزار پدر شهیدم بروم . اگر گذرتان به قطعه 24 بهشت زهرای تهران افتاده باشد به احتمال قوی به ساختمان یادمان شهدای هفتم تیر هم سری زده اید . بنایی زیبا که اکنون قبور مطهر شهدای سانحه حزب جمهوری و رئیس جمهور بی مانند جمهوری اسلامی شهید رجائی و نخست وزیر دانشمندش شهید حجت الاسلام باهنر و برخی دیگر از شهدای خادم انقلاب را در خود جای داده است و به زیارتگاه مزار آنان بدل شده است و مزار مطهر شهید مظلوم آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی (قدس سره) در میان آن ستاره گان چونان خورشید می درخشد .
قصد ندارم از ایشان یا سایر شهدا سخن بگویم این بار می خواهم از چیزی سخن بگویم که در عصر منفعت طلبی انسانها و در میان هیاهوی سود جوئی ها ، تکاثر اندیشی ها ، بی اعتمادی ها و دنیا زدگی ها برای من غریب و شگفت می نمود . چیزی که نشان می داد انسانها نه با بدنها، نامها و عنوانهایشان بلکه با روح و اندیشهشان زنده می مانند.
نزدیک درِ بنای مذکور میزی چیده بودند و روی آن آثار منتشر شده آیت الله شهید دکتر بهشتی را منظم چیده بودند. از آنجا که شخصیت آن شهید والامقام برایم بسیار جذاب و گیراست ناخودآگاه به سوی کتابهایش کشیده شدم . کتابها را به همسرم ، دخترانم و مادر همسرم که همراهمان بود نشان می دادم و از نویسنده اش سخن می گفتم . چند اثر از ان شهید بزرگوار را در منزل داشتم اما آنچه می دیدم از آن چند اثر بیشتر بود . خیلی دلم می خواست که پول کافی با خودم داشتم و میتوانستم یک دوره کامل آنها را تهیه کنم اما چه سود که کیسه تهی بود و افسوس بسیار . مادر همسرم نیز جذب چند اثر از آثار آن بزرگوار شده بود و در دل خیال خرید آنها را سبک و سنگین می کرد .
پیر مردی آرام ، مهربان و متین به سویمان آمد و انگار که از اوضاع نامطلوب جیبمان و اشتیاقمان به آثار شهید بهشتی با خبر شده بود آهسته گفت : اگر کتابهای شهید بهشتی را می خواهید نگران مبلغش نباشید . هر قدر که می خواهید بردارید و با خودتان ببرید من به شما شماره حساب می دهم وقتی به شهرتان رسیدید پولش را به حساب بریزید .
من که فکر می کردم پیر مرد دستمان می اندازد خنده ای کردم و با تعجب پرسیدم : شوخی می کنید ؟ خیلی جدی گفت : نه . پسر آقا ( یعنی شهید بهشتی ) گفته اند مردمی که اینجا می آیند مسافرند و ممکن است یا پول همراهشان نداشته باشند و یا در مسیر سفرشان به آن احتیاج داشته باشند . شما هر کس کتاب خواست به او بدهید و بعد شماره حساب هم بدهید وقتی به شهرشان رفتند خودشان به حساب بریزند .
حالا نه تنها من که همه همراهانم هم متعجب شده بودند! با تعجب بیشتری پرسیدم : خوب اگر کسی پول را به حساب نریخت چه ؟ لبخند زد و گفت : کسانی که مشتاق شهید بهشتی هستند غالبا اهل این نیستند که دین و بدهکاریشان را ندهند حالا بر فرض که از هزار نفر یک نفر هم هزینه کتابها را نپرداخت ما که نباید به خاطر آن یک نفر بقیه علاقه مندان به افکار شهید بهشتی را از کتابهای ایشان محروم کنیم .
احساس فوق العاده ای داشتم . مثل کسی بودم که در گرمای سوزان کویر قدحی از آب خنک و گورا را می چشد . هنوز آنچه را می دیدم و می شنیدم سخت باور می کردم . در زمانی که بسیاری از مدعیان علم ، فرهنگ و حتی دین نگاهشان به آمار بالای فروش و درآمدهای حاصله از آنهاست و در روزگاری که بی اعتمادی به دیگران اصل اولیه و مسلّم مراودات آدمها شده است، نسیم بهشتی ِ خُلق ِ کریمانه آن شهید مظلوم اینبار از کنار مزار مطّهرش و از لابلای سطور نوشته هایش و از عطر سخن مردی که خود را بیش از شانزده سال خادم مزار مطّهر شهیدان بخصوص شهید بهشتی می دانست مشام جانم را نوازش می کرد .بی اختیار بلند تر از صدای معمول فریاد زدم که : از شهید بهشتی و ارادتمندان روح والا و اندیشه جاودانش جز این خُلق کریمانه انتظار نبود .
آن لحظه احساس می کردم گویا خود اوست که چنین مهربان و دلسوز به اعتلای دانش و ایمان هم وطنان و هم کیشانش فکر می کند و در این مسیر همت گماشته است . کتابها را بیش از یک دوره خریداری کردیم و تخفیف خوبی هم گرفتیم . هنوز کار نوشتن فاکتور کتابها به اتمام نرسیده بود ، پیر مرد که حالا گفتار و رفتارش برایم عطر خُلق کریمانه بهشتی (قدس سره) می داد سراغ دخترانم رفت و به هر یک مناسب سنّش هدیه ای تقدیم کرد و پوشش برتر دخترانم را بهانه پیشکشی هایش ساخت . پول کتابها را با همکاری تمام خانواده جفت و جور کردیم (هر کس هر چه پول داشت رو کرد) و در میان اصرار پیر مرد بر پول ندادن و رفتن ، آن مبلغ را به او تقدیم کردیم و لبخند بر لب و دلشاد از این روزی عظیم و رزق کریمی که خداوند نصیبمان کرده بود بنای یادمان را ترک کردیم .
یقین دارم که با آنچه در آن مکان نورانی دیدیم تا وقتی کودکانم زنده اند شهید بهشتی و خلق کریمانه او را که از خادم مزارش دیده بودند فراموش نخواهند کرد .